بشم واشم از این عالم بدرشم
بشم از چین وماچین دورتر شم
بر دلدار پیغامی فرستم
که این دوری بسه یا دورتر شم!
زندگی چون گل سرخی است٬ پر از خار٬ پر از برگ٬ پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل چیدیم
عطر و خار و گل و برگ٬ همه همسایه دیوار به دیوار همند..
الهی دلی ده که جای تو باشد
زبانی که در وی ثنای تو باشد
الهی عطا کن به این بنده چشمی
که بینایی اش از ضیای تو باشد
الهی عطا کن به من گوش و عقلی
که آن گوش پر از صدای تو باشد
خود را به که بسپارم وقتی که دلم تنگ است
پیدا نکنم همدل دل ها همه از سنگ است
گویا که در این وادی از عشق نشانی نیست
گر هست یکی عاشق آلوده به صدرنگ است
رسیدن گل و نسرین بخیر و خوبی باد
بنفشه شاد وکش امد سمن صفا آورد
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
که مژده طرب از گلشـن سبـــا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقی است
برآر ســر که طبـیـب امـد و دوا آورد
آن کلاغی که پرید از فراز سر ِما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود
خبر ما را خواهد برد به شهر
همه میدانند، همه میدانند که من و تو
از آن روزنه سرد عبوس باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم.
عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه از امروز تماشا دارد
نفس سوخته دارم به شتابید ای خلق
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارم
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد
غم عالم نصیب جان ما بی
بدور ما فراغت کیمیا بی
رسد اخر بدرمان ، درد هر کس
دل ما بی که دردش بی دوا بی
خدا ذات گل و ذات قناریست
خدا اثبات باران بهاریست
خدا در گل خدا در اب و رنگ است
خدا نقاش لین جمع قشنگ است
خدا را می توان از خلسه فهمید
خدا را در پرستش می توان دید
خدا در باطن اباد شراب است
خدا در قعر چشمان تو خواب است
خدا در هر نظر ایینه ماست
همین حالا خدا در سینه ماست
در گردش افلاک چه کردم نظری
در مردم آدمی ندیدم اثری
هر جا که سری بود فرو رفت بخاک
هر جا که خری بود برآورد سری
باده ی تو نوشم و باز خمار توام
دانه و دام منی سخت شکار توام
می نگریزم ز درد - درد تو درمان من
فاصله هرچند دور - من به کنار توام !
خداوندا غرورم را شکستند
پل سبز عبورم را شکستند
چه بی رحمانه در پاییز غربت
دل سنگ صبورم را شکستند
همیشه تو دنیا کلی فرقه بین آدما
این یه قانون شده ودیروز حالا نداره
یکی هفته ای یه بار پزشکشون میاد خونش
یکی دیگه داره می میره خرج مداوا نداره
یکی از بس شومینه گرمه میوفته از نفس
یکی واسه گرم کردن دستاش نا نداره...
زیر این گنبد بینایی
چاره ای نیست جز شکیبایی
کار او چیدن است و بر چیدن
کار ما مرگ یکدیگر دیدن
بین دو لب خنده چو گردد عیان
غصه وغم را ببرد از میان
فایده خنده بود بیشمار
از من ازاده در این روزگار
ترک غم رفته و اینده کن
خنده کن و خنده کن و خنده کن
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
روزگاران بی وفایی میکند در جان من
کوخ سنگی می فتاند هر دمی بر راه من
میکند پشتش به من از روی کوته فکریش
چون نداند میکند ویران ، اراده، خانه اش
آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم
شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم