ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
از بچگی به دیدن سریال های تلویزیونی علاقه داشتم.
اما به طور عجیب و جالبی قسمت آخر اکثر سریالها رو
نمی تونستم ببینم....
دارم به این فکر می کنم که شاید
قسمت آخر سریال زندگی خودم روهم نبینم!!
کودک دست زبر و پینه بسته پدر را در دست گرفت
و پرسید:بابا دستت رو اووف کردی؟
پدر با چشمانی لرزان به چشمان معصوم فرزند
نگاهی کرد و گفت:آره بابا...!
کودک پرسید:بابا چرا دستت رو اووف کردی؟!!!
پدر اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:
چون تو نون دوست داری...!
کودک پدر را در آغوش گرفت و گفت:
بابا من دیگه نون دوست ندارم.دوست دارم دستت
خوب بشه. قول بده دستت خوب می شه؟!!!
پدر با دلی پر از اندوه و چشمانی پر از اشک
از خانه بیرون رفت.
آری این گونه باید زیست...
با دستانی پینه بسته و دلی پر ز اندوه...
تلاش نکن زندگی رابفهمی،
زندگی رازندگی کن!
تلاش نکن عشق رابفهمی،
عاشق شو !
وچنین است که خواهی دانست.
این دانستن حاصل تجربه توست.