آن کلاغی که پرید از فراز سر ِما و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد و صدایش همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود خبر ما را خواهد برد به شهر همه میدانند، همه میدانند که من و تو از آن روزنه سرد عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخه بازیگر دور از دست سیب را چیدیم. |