** درد دل عاشـق و معـشوق**

یه محیط گرم و صمیمی بین من و گنجیشکم

** درد دل عاشـق و معـشوق**

یه محیط گرم و صمیمی بین من و گنجیشکم

عبرت

مرد و زن جوانی سوار برموتور در دل شب می راندند.

 

    آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

 
 زن جوان: یواشتر برو, من می ترسم


           مرد جوان: نه, اینجوری خیلی بهتره

 

 زن جوان:خواهش میکنم من خیلی می ترسم

 
           مرد جوان: خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری

 
 زن جوان: دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی


             مرد جوان: منو محکم بگیر


 زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری


           مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و

 

  روی سر خودت بذاری. آخه نمیتونم راحت برونم.اذیتم میکنه.

 

         روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود.

 

     برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید.

 

  در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد,

 

  یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت.

 

   مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن جوان

 

  را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت

 

 و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود 

 

              و خودش رفت تا او زنده بماند....

 

نظرات 24 + ارسال نظر
علی اصغر پنج‌شنبه 25 مرداد 1386 ساعت 04:28 ب.ظ http://www.kajol.blogsky.com

ایول داداش خیلی باحال نوشتی تحت تاثیر قرار گرفتم

عمو نوروز پنج‌شنبه 25 مرداد 1386 ساعت 05:58 ب.ظ http://www.salam-doste-man-20.blogfa.com

سلاممممممممممممم

خوبی

ممنون از نظراتت


من اپم


بیا منتظرتمممممممممممممممممم



گلم

someone یکشنبه 28 مرداد 1386 ساعت 04:24 ب.ظ http://yaveh-gooyan.blogsky.com

آخ .. دلم به درد اومد ....

نمیخوااااااااااااااااااااااااااااااام
لعنت به این زندگی .....

آصف دوشنبه 29 مرداد 1386 ساعت 03:30 ب.ظ http://pishgoy.blogfa.com

باز گفتی فردا !

این همه فردا رفت

و تو در آیینه روز دگر حیرانی

تو چه خواهی دید که ندیدی دیروز و چه خواهی کرد که ندانی امروز

و گل نآمده ی فردا را چه کسی خواهد چید، چه کسی؟..

آن که امروز به دستش گل نیست فرصتی نیست دگر،فرصتی نیست

بیا لحظه ها را دریابیم، بیا...

آصف سه‌شنبه 30 مرداد 1386 ساعت 05:19 ب.ظ http://pishgoy.blogfa.com

به او گفتم،

بخاطر چه زنده ای، گفت: بخاطر هیچ،

اما در چشمانش میدیدم که میگفت بخار تو،

به من گفت: تو بخار چه زنده ای،گفتم:

بخار کسی که بخار هیچ زنده است....

ممنونم دوست مهربان که همیشه به آشینه ی کوچک من میای

درود بر تو

[ بدون نام ] سه‌شنبه 30 مرداد 1386 ساعت 10:46 ب.ظ http://a

سلام وقت کردی سری به ما بزن
در مورد دموکراسی نوشتیم
دوست داشتم نظرت رو بدونم
www.alcoran1.blogsky.com

بهانه چهارشنبه 31 مرداد 1386 ساعت 12:02 ب.ظ http://www.bahane2006.blogfa.com

سلام
خیلی قشنگ بود
تکاندهنده بود
اما همه مردا اینجوری نیستنا
بعضیا خودشون ترمز موتور رو می برن بعد می گن بگو دوستم داری
بعد خانم می گه نکن زشته
مرد: حالا که اینجوری شد می پرم پایین...........................
و می پره
خبر فردا: یه زن که ترک یک موتور بدون راننده نشسته بود مرد
مرد: خدایا بدبخت شدم( با لبخند)
شوخی بود به دل نگیر
داستانت عالی بود
در ضمن هیچ کس قسمت آخر سریال زندگیشو نمی بینه

خوشحال شدم که بهت سر زدم
وب خوبی داری
به من هم سر بزن تا دوست شیم
خوب بای

علی چهارشنبه 31 مرداد 1386 ساعت 07:49 ب.ظ http://chickensoup.blogsky.com

خیلی عالی بود
من هم تحت تاثیر قرار گرفتم
ای کاش همه اینجور باشند با هم
ممنونتم

سینا چهارشنبه 31 مرداد 1386 ساعت 09:15 ب.ظ http://www.remember.blogfa.com

سلاااااااااااااااااااام
خوبی وصال جوون...
زودی بیا ببین که چی برا عشقم نوشتم..
ببین خوبه!!
منتظرتما...
red rose

عمو نوروز پنج‌شنبه 1 شهریور 1386 ساعت 10:04 ب.ظ http://www.salam-doste-man-20.blogfa.com

سلاممممممممممممممممم


دوسته من


من اپ کردم بیا

سینا جمعه 2 شهریور 1386 ساعت 10:16 ق.ظ http://www.remember.blogfa.com

سلااااااااااااااام
خوبی وصال جووون
ممنون از لطفت عزیز....
راستی....
میخوام عروسیمون دعوتتون کنما....
البته با اینترنت....
میای!!!!!
البته فعلا نیس...
ولی خبرتون میکنم...
شیرینی عروسی رو هم......چشـــــــــــــــــــــــــــــــم...
بازم منتظر شنیدن حرفهای قشنگت هستم..
red rose

دختر ماه ( راوی پاییز) شنبه 3 شهریور 1386 ساعت 10:17 ق.ظ http://baranepaezi.blogfa.com


درود...[گل]

پس از مدتی به دلیل مناسبتی بزرگ و زیبا، به روز کردم...
خوشحال می‌شم در شادیم سهیم بشی...
.
.
.
[گل]

someone شنبه 3 شهریور 1386 ساعت 02:12 ب.ظ http://yaveh-gooyan.blogsky.com

به روز هستم

حسین شنبه 3 شهریور 1386 ساعت 04:02 ب.ظ http://www.hossein9656.blogsky.com

بیا دنبالم کارت دارم
.
.
.
.
.
........(_.........
.../_)...) ........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
حالا بیا دنبالم...

.
.
.
........(_.........
.../_)...) ........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.

.
.
بیا نترس من باهاتم...
..
.
.
.
.

.
.
........(_.........
.../_)...) ........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
بیا پایین تر..
بیا حالا..
..
.
.
.
.
.
.
.
........(_.........
.../_)...) ........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.
.

نه بابا سر کاری نیس...
بیا تو
.
.
.
........(_.........
.../_)...) ........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
یه خبر داغ داغ واست دارم..
.
.
.
........(_.........
.../_)...) ........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.
.
دوس داری بدونی چیه اره؟
.
.
.
.
.
.
........(_.........
.../_)...) ........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.پس بیا...دیگه چیزی نمونده
.
.
.
.
.
........(_.........
.../_)...) ........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.
.
.
چیه خسه شدی؟آره؟.
.
.
.
.
.
........(_.........
.../_)...) ........
../ (....(__)......
.(__)...oooO....
Oooo..............
.
.
.
.
.
.
خوب حالا چشاتو ببند تا بگم
1
2...
.
.
.
.
.
.
.
3
آپ کردم
بدو بیا که منتظرتم دیر نکنی زود بیای

آصف دوشنبه 5 شهریور 1386 ساعت 02:09 ب.ظ http://pishgoy.blogfa.com

عشق...

عشق، همیشه با یه نگاهی آغاز میشود و درست هنگامی که گمان میکنی

رسیده است، در می یابی که در آغاز راهی.

آری عشق وسیله ای است برای رسیدن به " او " یی که نمیدانم کیست ولی

همین قدر میدانم که اگر از او قطره ای طلب کنیم، به ما دریا میبخشد و مهم

همین خواستن و طلب کردن است....

عمو نوروز دوشنبه 5 شهریور 1386 ساعت 06:03 ب.ظ http://www.salam-doste-man-20.blogfa.com

سلام من اپم بیا

سورنا دوشنبه 7 آبان 1386 ساعت 02:20 ب.ظ http://darbatoboodan.blogfa.com

سلام

احساست را تحسین می کنم

باااااااااااااای

اریو برزن شنبه 12 آبان 1386 ساعت 12:11 ق.ظ

درود بر شما. حالا داستان من را گوش کن . یه روز یه پسر دانشگاه پذیرفته شد . رفت و پس از یک ترم دل باخته یه خانم گل شد .اما چیزی نگفت .صبر کرد و شکیبا بود . اون پسر دختر را خیلی دوست داشت خیلی خیلی . نمی دونم خدا عددی افریده که خیلی زیاد را معنی کنه یا نه.اما یه مشکل وجود داشت اون اینکه پسره می دونست دختره یه خاستگار خیلی خوب و البته ثروتمند داره . از طرفی هم می دونست اگر از دختره بخواد که با هاش زندگی کنه دختره نه نمی گفت . اما پسره چیزی نگفت تا دختره با اون که بهتر بود رفت و پسره می دونست که دیگه مانند اون هیچ ماهی وجود نداره. با اینکه الان ۵ سال گذشته یک لحظه از جلوی چشم پسره دور نرفته .
دلم می خواد تا دووم بیارم رو درد دوریش مرهم بذارم.کاش یه بار دیگه می تونستم ببینمش.بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو زقانون شفا رفت
درو از رخ او دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک امد و طوفان بلا رفت
کاش بودی زهرا جان

فقط می تونم بگم با همه ی داستانهایی که تا حالا خونده بودم فرق می کرد!
...
امضا:نقطه نویس ۱۷ ساله از تهران

عباس چهارشنبه 23 آبان 1386 ساعت 06:24 ب.ظ

خیلی جالب بود دست شما درد نکنه ولی آیا همه این چنینی هستند

یه عاشق خسته یکشنبه 26 اسفند 1386 ساعت 07:52 ب.ظ

خیلی خیلی باحال بود اما ای کاش که همه اینجوری بودن ممنون موفق باشی

یک عاشق جدا از یار چهارشنبه 18 آذر 1388 ساعت 10:33 ق.ظ

دوست من امروزهوابرفیه ودلم بدجور تنگه .به اندازه چند قاره وساعتها از اونی که دوستش دارم فاصله دارم ودلم فقط شنیدن صداش روبه اندازه حتی یک کلمه میخواد . کاش حداقل خبر داشت که دوستش دارم .....
خوندن دل نوشته هات آرامش عجیبی بهم میده.ممنون دوست ندیده من

دل سوخته جمعه 22 بهمن 1389 ساعت 01:25 ق.ظ http://habibonly68@yahoo.com

سلام
من الن که دارم اینو مینویسم برام اینو نوشتن خیلی سخت بود چون آب چشام بند نمی اومد چون اگه هرکی بود جرعت هم چنین کاری رو پیدا نمی کرد من به همه میگم که از این فرستی که دارید استفاده کنید چون هر لحظه برایه زنگی افریده شده شما هم مثل ماتور سوار مرد باشید . در این مورد فکر کونید

rain men پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1391 ساعت 10:04 ق.ظ

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود
تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید
او بروی یک صندلی دسته دار نشست و در ارامش شروع به خواندن کرد.در کنار او یک بسته
بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند وقتی که او نخستین بیسکوئیت
را به دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت وخورد.اوخیلی عصبانی شد
پیش خود فکر کرد:<<بهتراست ناراحت نشوم.شایداشتباه کرده باشد.>>ولی این ماجرا تکرار شد
هر بار که او یک بیسکوئیت بر می داشت ان مرد هم همین کار را می کرد.وقتی که تنها یک بیسکوئیت
باقی مانده بودپیش خود فکر کرد(حالا ببینم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد؟)مرد
اخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد
این دیگه خیلی پرروئی میخواست!!! او خیلی عصبانی شده بود
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست
آن زن کتابش را بست و با نگاه تندی که به مرد انداخت از انجا دور شدو به سمت دروازه اعلام شده رفت
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست.دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهدو ناگهان با کمال تعجبب دید که جهبه بیسکوئیتش
انجاست.باز نشده و دست نخورده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد